عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نفس ماما

16 ماهگی نفسم

من قربون حرف زدنت برم الهی الان نفس من ١٦ ماهگیرو تموم کرده و پا تو ١٧ ماهگی گذاشته روز به روز شیرینتر میشی و کلمات جدید تر یاد میگیری عشقم هفته گذشته که بردمت دکتر حیلی از دکتر ترسیدی همش گریه میکردی نگذاشتی وزنت کنه برا همین تو خونه که وزنت کردم ١٣ کیلو بودی انشالله که درست باشه من خیلی نگران وزنت بودم اخه خیلی این مدت مریض شدی و بدغذا شدی اما خدارو شکذ الان نفسم خوبه خوبه خب یکسری از لغات که بلدی رو بنوبسم توتور =موتور تاتا =تاب تاب عباسی که میخونیم برات میگی تاتا تجا =کجا پیزا =پیتزا آب ...این چیه...بخواب...پا...دست... ویززززززززز = زنبور ماااااااااو =گربه ...
3 ارديبهشت 1392

عکسهای مسافرت نوروز و 16 ماهگی

سلام قشنگم الان که دارم مینویسم لالا کردی امروز صبح زود بیدارت کردم اخه نوبت دندانپزشکی داشتم باید همراه خودم میبردمت کسی نبود ازت نگه داری کنه برا همین اذیت شدی گلم ببخشید الانم تا خوابیدی عکسهای سفرمون رو بزارم البته زیاد عکس نگرفتیم اخه هوا سرد بود شما هم همش مریض بودی و بیرون نرفتیم فقط یکی دوبار رفتیم بیررون عید خوبی نبود حالم حسابی گرفته شدددددددددددددددددددددددددددددددددددددد عکسای سفره هفت سین هم الان ندارم خونه بابا بزرگ هستن اونارو انشالله بعدا میزارم اینجا تو فرودگاه همش گریه میکردی حالت بد بود نزاشتی یه عکس خوشگل با هفت سین بندازی اینجا هم از...
3 ارديبهشت 1392

اتفاقات بد 1392

من با کلی تاخیر اومدم وبلاگت رو آپ کنم از اواخر اسفند تا الان اصلا وقت نکردم بیام گلم برا همین عکسای سفره هفت سین و عکسهای مسافرتت رو چند روز دیگه که وقت کنم میزارم نزدیک به یکماه هست همش مریض هستی اواخر اسفند تا ٧ فروردین دوهفته  همش تب داشتی و بالا میوردی کلی دکتر بردمت آمپول زدی خیلی بیتابی میکردی بد اخلاق شدی خیلی اذیت شدیم هم من هم خودت هم بابا بزرگ و عزیز دیگه میخواستم برنامه سفرمون رو کنسل کنم اما دلم نیومد بابامازیار هم دلش میخواست عید شمال باشه کنار خانوادش خلاصه ٧ فروردین با کلی تاخیر هواپیما ( پدرم درومدددددد) رفتیم سمت رشت دوهفته اونجا بودیم چند روز اول خوب بودی تبت پایین او...
28 فروردين 1392

یک اتفاق خیلی بد برا پسرم

سلام قشنگ مامان انقدر دلم گرفته از ناراحتی که برات پیش اومد این اتفاق چند رز پیش افتاد سه شنبه 23 من نوبت دندون پزشکی داشتم صبح من و شما و بابایی با هم  رفتیم دندانپزشکی اونجا خیلی شیطنت کردی یه خانمی همش میگفت چه شیطونه پسرت خودش ه پسر دوساله داشت اما نه تکون میخورد نه شیطونی میکرد برا همین خانمه همش حواسش به شما بود من به دلم افتاد نکنه پسرم رو چشم بزنه اعصابم بهم ریخت تا اومدم ببرمت بیرون نوبتم شد و رفتم تو اتاق دکتر شما و بابایی بیرون موندید بازی میکردی سالن رو گذاشته بودی ر وسرت که یک دفعه صدای گریت رو شنیدم گریت عادی نبود جیغ میکشیدی من بدو بدو اومدم بیرون هرکاری من و بابایی انجام دادیم تا آروم بشی بی فایده بود از 10 صبح تا 2 ظه...
27 اسفند 1391

چکاب 15ماهگی

نفس من 15 ماهگیت مبارک گلممم خدایشش خیلی زود گذشت از تولدت تا به امروز 15 ماه میگذره دلم برا روزای بدو تولدت تنگ تنگ شده گرچه خیلی سختم بود هیچ تجربه ایی نداشتم اما شیرین بود الان حسابی ماشالله بازیگوش شدی و غیر قابل کنترل و کارهای خطرناک زیاد انجام میدی نباید حتی برا یک ثانیه چشم ازت بر دارم گلمممممممممممم از چکاب 15 ماهگیت بگم که صبح زود بردمت بهداشت قد گل پسرم 85 و وزنت 11600 و دور سر 47 خانمه گفت همه چی عالیه خدارو شکر و تا دوماه دیگه گفت از شیر بگیرمت که بیشتر غذا بخوری خیلی بد جور به شیر من عادت کردی و این برا هر دوتامون بده تو کم غذا میخوری و من به کارام نمیرسم ...
25 اسفند 1391

عکسهای 13 ماهگی و 14 ماهگی

آرمانی حسابی اینجا با سه چرخه اش دار کیف میکنه اینجا هم گل من گیر داده بود که کمک کنه و داره کمد مامانی رو گرد گیری میکنه اینجا هم بند کرده بودی بری تو کارتن بخاری و هلت بدیم الهی مامان قربون اون لب آویزونت برهههههههههههههههههههههه من فدای اون خندت بشمممممممممممممم از روزی که بابا برت سه چرخه خریده خیلی دوسش داری   اینجا هم مهمان داشتیم همکار بابایی بودن گیر دادی بری بغل عمو آرمان و بابایی   ...
25 اسفند 1391

آرمان خوب آرمان بد

اول کارهای خوبی که یاد گرفتی رو بگم یا کارهای بدت؟ از کارهای خوبت شروع میکنم آرمان من الان ١٤ ماهش کامل شده و خیلی کارهای جدید حرفهای جدید ... یاد گرفته *تا مهر نماز ببینه به حالت سجده میره  یعنی داره نماز میخونه آفرین قند عسلم *تا بش میگیم آرمانی بوس بده میاد محکم بوس میکنه *تا موبایل بابا مازیار زنگ بخوره یا موبایل من میاد گوشی رو میده به ما که جواب بدیم *هر کسی که وارد خونه بشه یا جایی بریم سلام کنیم به آرمان میگیم دست بده قشتگ دستشو میاره جلو و دست میده من فدات بشم *هر وقت ببینه مامان جون داره نماز میخونه کلی ذوق میکنه میره زیر چادر مامان جون قایم میشه تا من دنبالش بگردم ...
23 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد