عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

نفس ماما

آخرین عکسای آرمانی سفر شمال

آرمان و بابایی کنار ساحل اینجا ارمان همش گریه میکردی که بری بغل آقای صیاد که داشت ماهی میگرفت اینجا هم پارک قوری لایجانه اینجا هم کلی داری کیف میکنی اینم مدل جدید خوابیدن آرمان ...
16 آبان 1391

سفرنامه شمال 2

وای از دست آرمان گلی که خیلی اذیتم کردی توی سفر داخل خونه جیغ داد بیداد همش میگی دد دد میخوایی بری بیرون تا میریم بیرون گریه میکنی میخایی برگردیم خونه بدجور حالمو گرفتی مامانی یک هفته اول که همش خونه بودم به خاطر سرما خوردگیت چند روز هم حسابی بارون بارید دیروز فقط برا اولین بار رفتیم خونه عمه گیتی عمه بابا مازیار نهار اونجا بودیم ساکن آستانه اشرفیه هستن من آستانه رو خیلی دوست دارم نهار خوردیم شوهر عمه گیتی برا نوه اش یه تاب خیلی باحال درست کرده تو هم که همش بی تابی میکردی گریه میکردی برای یک ساعتی این تاب به داد من رسید و آرومت کرد یک ساعت هم خوابیدی ساعت ٥ منو بابایی بردیمت بیرون که برات لباس بخ...
6 آبان 1391

سفرنامه شمال1

آرمانی مامان توی 11 ماه چهار بار مسافرت رفت الهی قربونت برم پسرم همش اهل تفریح و گردشه جمعه 28 پرواز اهواز به رشت داشتیم ساعت 4 آماده شدم آرمانی رو آماده کردم همه وسایل و لباساتو جمع کردم با مکافات چند دست لباس گرم برات خریدم پیدا نمیشد آخه اهواز هنوز هوا گرمه خلاصه آماده شدیم و باباجون (بابای من) و خاله ابی مارو به فرودگاه بردن ساعت 5 فرودگاه بودیم ساعت پرواز 6:45 بود که اعلام کردن پرواز با تاخیر انجام میشه به علت بدی هوا همه تعجب کردن آخه هوا خوب بود نه خاک بود نه بارون به ناچار صبر کردیم بابا مازیار خیلی ناراحت بود استرس داشت پرواز کنسل بشه آخه 8 ماه بود شمال نرفته بود تا ساعت 10 شب بلا تکلیف...
1 آبان 1391

مروارید ششم

عشقم الهی دورت بگردم یه هفته بیشتر مریض شدی اسهال و استفراغ شدید خیلی ناراحتم دکتر بردمت داروهاتم به موقع میدم بهت اما خوب نشدی مامانی میگه به دلیل دندوناته الان بعد یه هفته دندون ششمت هم جونه زد اما خیلی اذیت شدی جمعه ٢٨ از اهواز به رشت پرواز داریم میخاییم بریم شمال خونه بابا بزرگت (بابای بابامازیار ) شمال  سرده باید لباس گرم ببرم برات که متاسفانه  اهواز با این هوای گرم لباس گرم پیدا نمیشه میترسم خدایی نکرده اونجا سرما بخوری من همش نگرانم همش استرس انشالله که سرما نخوری حالا میگردم یه لباس مناسب برات میخرم گلممممممممم از وقتی هم رفتیم خونه جدید روزگار منو سیاهکردی همش نق نق گریه بی ت...
25 مهر 1391

پایان ده ماهگی

گل مامانی سلام بعد از دو هفته وقت کردم بیاام یه سر به وبلاگت بزنم  خیلی وقت نمیکنم اینترنت هم هنوز نداریم این دو هفته که اسباب کشی داشتیم   روزهای سختی بود ماشالله هزار ماشالله تو هم انقدر همکاری میکنی نمیزاری به هیچ کاری برسم خیلی مامانی شدی نمیتونم به کارام برسم بابایی وقتی شیفت روز کار ه ساعت ٥ صبح باید بره شرکت منم ٥ صبح بیدار میشم نهار رو آماده میکنم تا شما لالا کردی وقتی بیدارشی نمیشه توی تختت هم که میزارمت سرپا بلند میشی خطری شدی برا همین همش باید کنارت باشم خدا نکنه ببینی بابا داره میره بیرون انقدر گریه میکنی موهاتو میکشی حتی وقتی میام خونه بابایی و مامان جون هم تا ببینی خاله...
15 مهر 1391

شیطنتهای گل پسر مامانی

الهی که من فدای تنها ستاره زندگیم بشم که میمیرم برات عزیز دلم خیلی شیطون شدی کار بانکی داشتم مجبور شدم برم اداره پیش بابا بزرگ و یه نیم ساعتی اونجا موندی تا من برم به کارام برسم وقتی برگشتم دیدم حسابی شیطنت کردی فکردی چونکه بابا بزرگ مدیر شرکته هر کاری بخوایی میتونی بکنی کل اتاق رو بهم ریختی امروز خیلی شیطنتت زیاد شده بود اصلا نمیشد کنترلت کنیم فقط میخواستی بری کنار  کشوی میز گرامافون و میز تلوزیون همه چی رو بهم بریزی کشو ها رو باز میکردی بعدش هرچی تو کشو بود پرت میکردی بیرون چند بار هم کشو رو رو انگشتات بستی اما چونکه سرگرم خراب کاری بودی گریه نکردی علاقه زیادی به لب تاب داری هرچا ببینی لب ...
27 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد