عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نفس ماما

عکسهای چهار سالگی ارمان جونی (سری اول)

    عزیز دلم ببخش خیلی وقته ب وبلاگت سر نزده بودم گیر امتحان فوق لیسانسم بودم گیر دادگاها هستم گیر عمل قلب بابابزرگ بودم ب هرحال الان خوشحالم که سرم خلوت تر شده و تونستم ب وبلاگت سر بزنم  خیلی مطالب هست باید بنویسم و خیلی عکسای خوشگل از قند عسلم هست ک بزارم فعلا همین عکسا رو ک گذاشتم برا امرو کافیه تا انشاالله بقیشم تو فرصت مناسب بزارم   نی نی وبلاگ امروز مدام مشکل داشت و نتونستم بیشتر عکس بزارم ...     ...
12 شهريور 1395

تولد چهار سالگیت مبارک زندگی

آرمانم الان 20 دقیقه بامداده و وارد 16 آذر ماه شدیم ،16 آذر روزی که هیچ وقت فراموش نمیکنم ،روزی که رحمت وسیع خدا شامل حال من شد ،بغض دارم ،حالم گرفته نمیتونم بنویسم ،الان آروم کنار من دراز کشیدی تو بغلم ،هرچه نگاهت میکنم سیر نمیشم،فردا یه جشن تولد مختصر برات میگیرم تا بعد ماه صفر انشاءالله بریم قم خونه جدید عزیز جون اونجا برات جشن مفصل بگیرم ،میخایم جشن تول تو و شب یلدا رو تو خونه جدید عزیز جشن بگیریم ،امروز بردمت خودت سفارش کیک مرد عنکبوتی دادی ،چه کیک خوشگلی هم سفارش دادی،صدبار پرسیدی کی فردا میشه تا کیکت رو بیارن ،پسر شکموی مامان دوست دارم...تولوت مبارک
16 آذر 1394

دلتنگی مامان

سلام عشق من تنها مرد زندگی من آرمان گلم الان که دارم برات مینویسم پیشم نیستی یعنی نمیدونم کجایی  پنجشنبه صبح تحویل پدرت دادیم و جمعه عصر قرار بود تورو بیاره و تحویل من بده که تا الان 5 روز میگذره خبری ازش نیست خدا از پدرت نگذره به حق امام حسین به حق دل خونین زینب خدا از پدرت نگذره روز ظهر عاشورا با نماز عاشورای امام حسین خدارو قسم دادم که پدرت جزای این کارشو ببینه که بی خبر تورو میبره و دل من و خون میکنه... آره مامان من سپردمش ب خدا نوبت پدرت میرسه ک خدا و نتیجه اینکاراشو  بده ..هرشب دارم از درد کشیدن دندونت فیلم میگیرم که بزرگ شدی نشونت بدم و بهت بکم اره اینم از پدرت که من میخام دندوناتو درمان کنم و اجازه بیهوشی نمیده پدرت.. البته...
5 آبان 1394

سفر مامانی به مشهد

سلام عشق من پسر نازم که برا خودش مردی شده آرمان جون ببخش خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم و خیلی هم مطلب برای نوشتن دارم  فعلا امروز اولین روزیه وقت آزاد پیدا کردم سه چهار ماه بیشتره گیر درس خوندنم و بلاخره خدا قسمت کرد این امتحان رو توی شهر مشهد بتونم بدم  باورم نمیشه که چطوری یکباره جور شد من و خاله یلدا بتونیم یه سفر مشهد بریم البته یه جریان ناراحت کننده پیش اومد اما همون جریان باعث شد که سفر مشهد برام مهیا بشه و خدارو هزاران هزاران مرتبه شاکرم ...توی این مشکلاتی که یکساو چندماهی میشه گرفتارم بارها شد دلم هوای امام رضا رو کرد که برم و کمی شاید آروم بگیرم که قسمت نمیشد اما این امتحان باعث شد برای اولین بار پابوس امام رضا برم ....
23 شهريور 1394

این روزها...

  ایـن روزا مـیـگـذره بـا تـمـوم خـوبـی هـا و بـدی هـاش.. مـیـگـذره بـا هـمـه قـشـنـگـیـو زشـتـی هـاش... شـبـاشـم مـیـگـذره... بـاهـمـه ی تـنـهـایـیـاش...بـا هـمـه ی دلـتـنـگـیـاش... یـه روزی صـدای قـهـقـه خـنـدمـون تـا اسـمـون مـیـرسـیـد... یـه روزم صـدای گـریـمـونـو بـا ریـتـم دوش اب حـمـوم تـنـظـیم میـکـردیـم تـا کـسـی صـداشـو نـشـنـوه... یـه روز خـوشـحـالـشـون کـردیـم... یـه روز نـاراحـتـمـون کـردن.... یـه روز حـسـرت داشـتـیـم یـه روز ارزو بـه دلـمـون گـذاشـتـن..... مـیـدونـم مـثـه مـنـم یـه شـبـایـی داشـتـیـد کـه از دسـه هیچ کسی کـاری بـر نـمـیـومـد...شـبـایـی کـه بـغـضـتـون از اسـمـونـم مـیـزد بـالــا...گـذشـ...
16 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد