عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

نفس ماما

دلتنگتم پسرم

سلام پسرم الان ک دارم برات مینویسم ۹ماهه ک ازت بی خبرم ؛پدرت ۹ماه پیش به زور و اجبار و با هزار کلک و دروغ تو رو برای ملاقات یک روزه از من تحویل گرفت و دیگه نگذاشت ببینمت و تورو ب روستایی در شمال فرستاد الانم خودش انتقالی گرفته رفته تهران ک نزدیک مادرش باشه مرد ب این سن و سال هنوز نمیتونه دوری مادرشو تحمل کنه اما تورو از من گرفته و انتظار داره تو بتونی دوری منو تحمل کنی یا فراموشم کنی اما منم خدایی دارم همون خدایی ک خدای موسی بود و اون رو ب مادرش رسوند همون خدایی ک خدای یوسف بود و اون رو به یعقوب رسوند ،خدای منم هست مطمنم خدا از حق خودش میگذره اما از حق بندش نمیگذره و من پدرت و پدربزرگت و مادربزرگت رو ک مسبب دوری منو تو شدن ب خدای بزرگم...
10 خرداد 1398

موفقیت مامانی و گل پسرش

عشق مامانی سلام  ی نکته بگم تا یادم نرفته قابل توجه نوجوانان زیر 18 سال   (جواب ابلهان خاموشیست) به روباهه گفتن شاهدت کیه گفت دمم وبلاگ خاطرات فامیلی اخه جوجه چه خاطراتی شما که تنها خاطراتون کتک خوردن از پدر تون بوده با همه فامیللتون که قطع رابطه کردید به لطف چرندیات بعضیا همینطور یکسره دارم میخندم خدایا این شادی رو (نوجوان 16 ساله و جوکهایش) رو از ما نگیر خوب دیگه بریم سر اصل مطلب خداروشکر هفته پیش از پایان نامم دفاع کردم اگر پیشم بودی حتمن با خودم میبردمت دانشگاه گلم  اما نیستی پدر ظالمت که در واقع فقط اسم پدرو یدک میکشه تورو یکماهه از من دور کرده من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم چ...
30 شهريور 1397

حس عجیب من

امشب بی اختیار یاد وبلاکت افتادم عزیزم انقدر گرفتاری دارم ک نمیرسیدم بیام وبلاگت و اینکه رمزشو هم فراموش کرده بودم ولی بلاخره موفق شدم وارد شدم.حالم خیلی دگرگون شد تمام خاطرلت خوش گذشته برام مرور شد از فردا سعی میکنم بیشتر ب ولاگت برسم تو این مدت اتفافا زیادی افتاد حیف ایکاش زودتر میشد بیام و ثبتشون کنم دوست ندارم اینجا متروکه بشه
4 خرداد 1397

14 تیر ماه

عزیزم گل پسرم ببخش چند ماهی میشه به وبلاگت سر نزدم گرفتار درس و دانشگاهو پایان نامه ام هستم ب کل یادم رفته بود یه وبلاگ داری الان ک دانشگاهم تمام شده سعی میکنم بیشتر بیام و ب وبلاگت برسم  دوست ندارم وبلاگت متروکه بشه عزیز دلم.  خب از امروز بگم امروز یطوری دلم گرفته 14تیر ماه یه زمانی فکر میکردم بهترین روز زندگیم بود روزی که به عقد پدرت درومدم فک میکردم خوشبختی من از 14تیر سال88 رقم خورد  و تا اخرین لحظه عمرم خوشبختم اما اشتباه فکر کردم دقیقا از همون روز سرنوشت تاریک من رقم خورد ایکاش لال میشدم و هیچوقت بله رو نمیگفتم ایکاش کمی عاقلانه فکر میکردم  ایکاش...اما عیب نداره دیگه پیش امده درسته تجربه سنگینی بود اما درس...
14 تير 1396

خبر خوب

عشقممم خیلی خوشحالممم بلاخره مامانی بعد کلی تلاش و زحمت درس خوندن رشته مورد علاقه فوق لیسانس قبول شدددددددد شب امتحان ازت خواستم برا مامانی دعا کنی تو هم اون دستای کوچولوی نازت رو بالا به طرف آسمان بردی و دعا کردی ،خدای مهربون هم دعای آرمان منو مستجاب کرد ،خیلی خوشحالممممممممممم عشقممممم 
7 مهر 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد