عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نفس ماما

عکسهای یکسالگی آرمان شیطون

گل مامان هفته پیش تولد مختصری برات گرفتیم با اینکه قرار گذاشتیم جشن تولدت رو مفصل بعد ماه صفر بگیریم روز تولد اصلیت ١٦ آذر بابا بزرگ یه کیک خوشگل و خوشمزه برات سفارش داد و هرکدوم از خاله ها و من و بابایی کادو هایی مختصری دادیم بهت تا انشالله روز جشن کاددوی اصلیت رو بدیم دلم نیومد روز تولدت ١٦ آذر ساده بگذره برا همین برات کیک و بادکنک گرفتیم یکمی ذوق کنی عسلم ماشالله انقدر شیطون شدی که هرچه قدر بگم کم گفتم تعدادی عکس هم از شیطنتت گرفتم که الان تا شما خوابی عکسهلت رو یزارم راستی مامانی یه اتفاق بی هم افتاد افتادی رو کشوی کابینت و لبت پاره شد و کلی خون اومد من که غش کردم بابا مازیار الهی مونده بود منو به هوش بیاره یا خون لبت رو بند بیاره خدا ...
26 آذر 1391

تولدت مبارک نفسم

  آرمان گلم به دلیل اینکه تولدت توی ماه محرم هست نمیتونم ١٦ آذر برات جشن بگیرم قبلش هم که خواستم آبان ماه برات جشن بگیرم اما به خاطر اسباب کشی نتونستم انشالله بعد ماه محرم و صفر یعنی اواخر دی ماه جشن خوبی برات میگیرم انشالله پسر گلم فردا هم میخام ببرمت برا واکسن یکسالگیت انشالله که اذیت نشی عسل من                                                        &nb...
16 آذر 1391

سومین سالگرد ازدواج من و بابایی

امروز ٦ آذر سالگرد ازدواج من و بابا مازیار هست در واقع سومین سالگرد ازدواجمون. پس فردا ٨ آذر  هم تولد بابائی هستش.و ١٦ آذر هم تولد عشق من آرمان هستش به همین دلیل من آذرماه رو از همه ماهها بیشتر دوست دارم ...        خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی من است تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم   همسر خوبم با وجود پر مهرت و نگاه گرمت دنیایی از پاکی و صفا برایم به ارمغان آوردی خوب من برای توصیف مهربانی‌هایت واژه&...
6 آذر 1391

راه رفتن آرمان بدون کمک 1/9/1391

الهیییییییییی که من دورت بگردم آرمانی وقتی دیدم یک دفعه پاشدی و ایستادی بدون کمک من و بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری و شروع کردی به راه رفتن عینه اردک هههههه کلی ذوق کردم یه جیغ بلندی کشیدم که همه رو ترسوندمممممم خونه خاله من بودیم اونجا شروع کردی به راه رفتن خیلی خوشحالمممممممممممممممممم زودی زنگ زدم به بابایی خیلیییییی خوشحال شددددد دل تو دلش نیست که زودی بیاد ببینتت چنتا عکس از شیطنتت و راه رفتنت میزارممممم  گلمممم. شیطون مامان تا راه رفتن رو یاد گرفتی گیر دادی بر بالای میز تلوزیون مامان جون موقع اذان دستاش رو بالا میبره دعا میکنه تو هم زودی یاد گ...
3 آذر 1391

عکسهای دوازده ماهگی عشق ماما

آرمانی من اینجا یاد گرفته جلو تلوزیون بشینه و سینه بزنه الهی دورت بگردم طبق معمول مشغول خرابکاری شده گل من اینجا آرمان شیطونی کرده و خاله پاهاشو فلک بسته ههههه این روزا غیر قابل کنترل شدی همش زیر میز و مبل باید پیدات بکنیم هرکی زنگ خونه رو میزنه میری میشینی پشت در به امید اینکه بیاد تورو ببره بیرون جدیدا هم  قهر میکنی دستت رو میزاری رو چشمات صدای گریه کردن در میاری به خیال خودت قایم شدی که پیدات نکنم الهی من دورت بگردم عسلممممممم  قاشق لیوان و هرچی رو بدست بیاری این مدلی با دندونای نازت میگیری دهنت اینم سه تار خاله ازی جون که داغونش کردی خرابکار ههههه ...
29 آبان 1391

عشق من دوازده ماهگیت مبارک

یازده ماهگی هم تموم شد به سلامتی وارد دوازده ماهگی شدی گل من خدارو صدهزار مرتبه شکرمیکنم هر لحضه اش هزار مرتبه شکر می خواد بچه ام داره بزرگ می شه یه ماه دیگه تولدشه خدای من خیلی سخت ولی خیلی هم شیرین بود این یکسال از بهترین سالهای زندگی من بود و هست عزیزم پسرم الان یازده ماه تمامه می تونه چهار دست و پا به سرعت جت بره کلمه مامان و خیلی واضح و کامل می گه گوشی رو بر می داره یا هر چی که دستش باشه می زاره بیخه گوشش انگاری  داره تلفنی حرف میزنه وقتی دستشو می گیریم راحت راه می ره وقتی هم که نمی گیریم سه قدم راه می ره می افته عاشق ماشین بازیه یه دستش رو روی ماشین میزاره یه دستش هم کف زمین و بیب بیب میکنه و برا خودش میره جلو در کمد لباسشو می تون...
20 آبان 1391

آخرین عکسای آرمانی سفر شمال

آرمان و بابایی کنار ساحل اینجا ارمان همش گریه میکردی که بری بغل آقای صیاد که داشت ماهی میگرفت اینجا هم پارک قوری لایجانه اینجا هم کلی داری کیف میکنی اینم مدل جدید خوابیدن آرمان ...
16 آبان 1391

سفرنامه شمال 2

وای از دست آرمان گلی که خیلی اذیتم کردی توی سفر داخل خونه جیغ داد بیداد همش میگی دد دد میخوایی بری بیرون تا میریم بیرون گریه میکنی میخایی برگردیم خونه بدجور حالمو گرفتی مامانی یک هفته اول که همش خونه بودم به خاطر سرما خوردگیت چند روز هم حسابی بارون بارید دیروز فقط برا اولین بار رفتیم خونه عمه گیتی عمه بابا مازیار نهار اونجا بودیم ساکن آستانه اشرفیه هستن من آستانه رو خیلی دوست دارم نهار خوردیم شوهر عمه گیتی برا نوه اش یه تاب خیلی باحال درست کرده تو هم که همش بی تابی میکردی گریه میکردی برای یک ساعتی این تاب به داد من رسید و آرومت کرد یک ساعت هم خوابیدی ساعت ٥ منو بابایی بردیمت بیرون که برات لباس بخ...
6 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد