عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نفس ماما

این روزها...

  ایـن روزا مـیـگـذره بـا تـمـوم خـوبـی هـا و بـدی هـاش.. مـیـگـذره بـا هـمـه قـشـنـگـیـو زشـتـی هـاش... شـبـاشـم مـیـگـذره... بـاهـمـه ی تـنـهـایـیـاش...بـا هـمـه ی دلـتـنـگـیـاش... یـه روزی صـدای قـهـقـه خـنـدمـون تـا اسـمـون مـیـرسـیـد... یـه روزم صـدای گـریـمـونـو بـا ریـتـم دوش اب حـمـوم تـنـظـیم میـکـردیـم تـا کـسـی صـداشـو نـشـنـوه... یـه روز خـوشـحـالـشـون کـردیـم... یـه روز نـاراحـتـمـون کـردن.... یـه روز حـسـرت داشـتـیـم یـه روز ارزو بـه دلـمـون گـذاشـتـن..... مـیـدونـم مـثـه مـنـم یـه شـبـایـی داشـتـیـد کـه از دسـه هیچ کسی کـاری بـر نـمـیـومـد...شـبـایـی کـه بـغـضـتـون از اسـمـونـم مـیـزد بـالــا...گـذشـ...
16 فروردين 1394

عکسهای زلزله مامانی

خب گلم اینم عکسای چهارشنبه سوری و بعدش که مریض شدی گلم چقدر بی حال و کسل بود الان خدارو شکر عشق من حالش خوبه آرمانی خیلی شیطون و خرابکار شدی الان چنتا از خرابکاریاتو مینویسم تا بزرگ شدی بخونی و ببینی چقدر مامانی رو اذیت کردی اول اینکه چند شب پیش نصف شب از خواب بیدار شدی رفتی سراغ تنگ ماهی بیچاره بدبخت شربت آلبالو رو از یخچال در اوردی ریختی رو ماهی و یه قاشق اوردی ماهی و اب و شربتو بهم زدی خدارو شکر ماهیه زنده موند این از اولی دومیش اینکه رفتی سراغ آجیلها جاشو پیدا کردی و همشو ریختی کف پذیرایی یه صحنه ای که هم منو عصبانی کرد...
8 فروردين 1394

بدون عنوان

پسرگلم یک ساعت بیشتره میخوام آخرین پست رو بزارم اما نی نی وبلاگ امشب حسابی اذیتتت کردهشما الان خوابیدی و من دوست داشتم آخرین پست و آخرین عکسهای 93 رو بزارم  البته پسر گلم الان خوابیده مریض احواله از چهارشنبه تا امروز حالت خوب نبوده سه بار دکتر بردمت آزمایش کامل ازت گرفتن و تبت پایین اومده اما خیلی سرفه میکنی همش گریه میکنی میخوایی فقط بغلم باشی انشالله زودی خوب بشی چهرشنبه صبح یکم کسل و بی حال بودی و غذا نخوردی اما شبش دیدی دوستات همه تو پارکینگ دارن آتیش بازی میکنن منم  یه نیم ساعتی بردمت فشفشه بازی کردی بیشتر شبیه جشن تولد بود تا چهارشنبه سوری ههههه اما دوست داشتی بهت خوش گذشت  ولی آخر شب باز تب کردی  عصرش دکتر  رف...
1 فروردين 1394

درد دل مامانی با ارمان گلی

سلام عشق ماما سلام نفس  مامانی الهی هرچه دردو بلا داری بخوره تو سر اونی که زندگی منو تو و باباتو متلاشی کرد یه خانواده رو نابود کرد انشالله اگر داره مطالبمو میخونه از عذاب وجدان بمیره که اه نفرینم دنبالشه تا قیامت ...خدا از حقش میگذره اما از حق بنده اش نمیگذره امروز پنجشنبه 21 اسفندماهه ضبح زود لباساتو  تنت کردم و دادمت دست بابابزرگ که ببرتت کلانتری پیش پدرت تحویلت بده الهی به حق این ایام فاطمیه خدا داغ به دل اون کسی  که مسبب این بلاها شد بزاره پنجشنبه ها اذیت میشی اول صبح  همش گریه میکنی نمیخام برم اخه بدخواب میشی اما فرداش که جمعه بر میگردی همش سراغ اتاقت و اسباب بازی هاتو میگیری  و میگی ببرم خانه کودک دیگه بز...
21 اسفند 1393

بدون عنوان

ارمان گلم ببخش که خیلی وقته عکسهای قشنگت رو نگذاشتم و از شیرین کاریات ننوشتم خدا شاهده مشکلاتم خیلی زیاده اما از این به بعد سعی میکنم بتنونم جبران کنم گل من                 ...
28 دی 1393

دلم گرفته

آرمان  گلم پسر قشنگم تنها مرد زندگی من  فک نمیکردم یک روز بخوام از تلخیهایی زندگی تو وبلاگت بنویسم اما زندگی همیشه بر وفق مراد نیست هیچکسی جز خدا نمیدونه چه غمی توی دلمه پسر گلم دوست ندارم از ناراحتی های من و مشکلات زندگیم بدونی این روزها یه حرفهایی میزنی که ناخود اگاه اشکمو در میاری  امشب دلم گرفته. يك بغض تلخي توي گلومه كه راه نفسم را بسته. حس غريبي دارم. حس دلتنگي لحظه غروب. تا حالا شده كنار دريا باشي و به غروب خورشيد نگاه كني در حالي كه غم سنگيني توي دلت خونه كرده باشه و نتونه مانع گريه هات بشي؟ احساس دلتنگي يك غروب ابري و پاييزي را دارم. حس عجيبي دارم. احساس يك شاپرك كه توي تار عنكبوت گرفتار شده. احساس يك ...
25 آذر 1393

تولدت مبارک عشقم

گل پسر من ؛تنها  مرد زندگی من ؛تنها کسی که نفسم به نفسش بنده ؛تنها کسی که حاضرم جونمو براش فدا کنم امروز تولدشه ؛هم خوشحالم هم ناراحت ؛ناراحتیم از اینه که ب خاطر شرایط بد روحیم اصلا نتونستم تولد مفصلی برات بگیرم با اینکه از پارسال تا الان هدفم این بود یه تولد سه سالگی تم باب اسفنجی برات بگیرم اما نمیدونستم امیال همچین وضعیتی دارم  اما برات ی جشن کوچیک میگیرم کیی هم دعوت نکردم بین من و تو خاله های گلت عکسای  تولدت هم بعدا میزارم اما آرمانی بهت قول میدم اگر انشالله تا سال دیگه خدا عمری داد برات یه تولد تم دلر توپ و باحال بگیرم مثل تولد یکسالگیت مامانی همینجا بهت قول داد .راستی بابا بزرگ و مامان جون برات ماشین کنترلی خریدن خاله ی...
16 آذر 1393

بدون عنوان

 این حرف سیمین دانشور قشنگه که میگه : هر وقت و ساعت که ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ " ﯾﮏ "زنﺭﺍ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﮯ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ که ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﮮ " ﯾﮏ زن " ﻣﺮﺩ " ﺑﺎﺷﮯ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ ﺯﻥ " ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ " ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ زن " ﺗﻮﺟﻪ " ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ " ﭘﺎﮎ " ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖﻓﻬﻤﯿﺪﮮ ﻭﻗﺘﯽ زنى ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮮ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺍﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ " ﻋﺸﻖ " ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﮯ ﻧﻪ ﺑﺎﻫﻮﺱ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﮮ ﺩﻝ " ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﺴﺮﺍ " ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ فهمیدى زن شکننده و حساس است انوقت میتوانى نام خودت را بگذارى " مرد "    
1 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد