عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

نفس ماما

کارهای آرمانی در چهار ماهگی

گل من خیلی داری شیرین و شیطون میشی همیشه که صبح از خواب بیدار میشی میخندی و نگاهم میکنی منم میخام همون لحظه فدای  خنده ات بشم مامان جونم پیچ و تاب میخوری با ذوق فریاد میکشی انگار همش هیجان داری گلم مرتب دستهاتو تکون میدی و به حرکت دستات و انگشای کوچولوت خیره میشی  کم کم داری چهره های آشنا رو تشخیص میدی دیگه اصلا غریبی هم نمیکنی  اسباب بازی ها و هرچی جل دستت بزاریم میتونی بگیریشون عاشق اینی دالی موشه باهات بازی کنم با صدای بلند میخندی و من و عزیز و خاله ها کیف میکنیم بوسه بارونت میکنیم گلمممممممم عاشقتم عسل مامانی
9 تير 1391

واکسن چهار ماهگی

گلم 16 فروردین باید واکسن چهار ماهگیتو میزدیم اما همون روز پرواز رشت به اهواز رو داشتیم  قرار شد شنبه 19 با عزیز جون بریم واکسنتو بزنیم همچنان دلهره داشتم و نگران با اینکه برای واکسن دوماهگی کم اذیت شدی اما خب دست خودم نیست  میترسم اذیت شی تب کنی ولی چاره ایی نیست برای سلامتیت باید این واکسنها مرتب زده بشن تا خدایی نکرده برای جوجه کوچولوی مامانی مشکلی پیش نیاد انشالله.شنبه صبح که بیدار شدی بعد اینکه شیر خوردی لباساتو عوض کردم آماده شدیم بریم بهداشت قبلش دوبرابر وزنت بهت قطره استامینوفن دادم خوردی اونم چه خوردنی همه رو پس میدادی بیرون با زبونت  از مزه تلخش خیلی بدت میاد البته کی خوشش میاد؟ بگذریم .. منو عزیز جون بردیمت خان...
9 تير 1391

اولین مسافرت آرمانی7/1/1391

گلم امسال عید هم مثل هر ساله من و بابایی میریم شمال خونه بابابزرگت (بابای بابایی) اما امسال فرق میکنه امسال پسر گل مامان هم به همراه مامان و بابایی میره مسافرت و اولین سفرت هست و من خیلی نگرانم آخه گیلان الان خیلی هوا سرده مامان بزرگت گفت تا میتونم لباس گرم بیارم برات خیلی هوا سرده و بارونی من و بابایی هر سال که میریم شمال همش در حال تفریح گردش کوهنوردی و ... هستیم اما امسال دیگه نمیشه رفت به خاطر وجود پسر گلم آخه میترسم گل مامانی خدای ناکرده سرما بخوره و مریض بشه پس بنابراین امسال رو بیخیال تفریح میشیم تا انشالله سال بعد بزرگتر شدی و میتونی راه بری کمتر اذیت میشی انشالله سفر خوش بگذره عسلمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم...
9 تير 1391

چکاب یک ماهگی عسل مامان 16/10/1390

گلم صبح اول وقت منو بابایی بردیمت خانه بهداشت برای چکاب ماهیانه خدارو شکر وزنت عالی بود  قد و وزنت هم همینجور  خیلی خوب بود انشالله روز به روز تپلیتر میشی عشقممممممممممممممممممممم منو بابایی خیلی دوست داریم همه زندگیم فدای تو گلممممممممم
9 تير 1391

رنگ جدید زندگی

سلام عشق من   سلام نفس من سلام پسر  عزیزم مامانی با اومدنت زندگی ما رو از این رو به اون رو کردی. در آغوش گرفتنت، دیدن چهره معصوم و قشنگت، لبخندهای کوچیکت، شیر خوردنت، نگاه معصومانه ات بوییدن و بوسیدنت همه و همه در کنار هم طعم شیرین مادر بودن رو به من نشون می ده. عزیز دلم عاشقتم. نمی تونم احساسم رو در کلمات بیان کنم. خیلی احساس خستگی می کنم هر چند کمک های بابا  و مامان  اگه نبود نمی دونم می تونستم از پس کارها بر بیام یا نه. آخ عزیز دلم اگه بدونی چقدر توی دلم آشوبه. اینکه بتونم مادر خوبی باشم و برات از هیچی کم نگذارم. گلم  قشنگم احساسات ضد و نقیضم خودم رو هم کلافه م...
9 تير 1391

واکسن دوماهگی 16/11/1390

گلم میدونم خیلی خیلی اذیت میشی اما باید واکسنتو بزنیم برای سلامتیت واجبه عزیز مامان.صبح قبل از اینکه من و عزیز جون ببریمت خانه بهداشت دوبرابر وزنت بهت قطره استامینوفن دادم و یه نیم ساعت بعدش رفتیم خانه بهداشت اول رفتیم اتاق چکاب اونجا قد و وزنت رو گرفتن خدارو شکر همه چی خوب و عالی بود  بعدش رفتیم اتاق واکسن من که تحمل نداشتم عزیز جون بیدارت کرد آخه خواب بودی بعدش  آقاهه دوتا واکسن آماده مرد به عزیز گفت پاهاتو محکم بگیره منم از اتاق رفتم بیرون طاقت نداشتم صدای گریه عزیز دلم رو بشنوم یک دفعه صدای جیغ و داد و گریت بلند شد الهی که مامانت  فدات بشه قلبم میخواست درجا بایسته خیلی گریه کردی عزیز تند و سریع گذاشتت تو قنداق فرنگی و اومد...
9 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد