عکسهای یکسالگی آرمان شیطون
گل مامان هفته پیش تولد مختصری برات گرفتیم با اینکه قرار گذاشتیم جشن تولدت رو مفصل بعد ماه صفر بگیریم روز تولد اصلیت ١٦ آذر بابا بزرگ یه کیک خوشگل و خوشمزه برات سفارش داد و هرکدوم از خاله ها و من و بابایی کادو هایی مختصری دادیم بهت تا انشالله روز جشن کاددوی اصلیت رو بدیم دلم نیومد روز تولدت ١٦ آذر ساده بگذره برا همین برات کیک و بادکنک گرفتیم یکمی ذوق کنی عسلم ماشالله انقدر شیطون شدی که هرچه قدر بگم کم گفتم تعدادی عکس هم از شیطنتت گرفتم که الان تا شما خوابی عکسهلت رو یزارم راستی مامانی یه اتفاق بی هم افتاد افتادی رو کشوی کابینت و لبت پاره شد و کلی خون اومد من که غش کردم بابا مازیار الهی مونده بود منو به هوش بیاره یا خون لبت رو بند بیاره خدا ...
نویسنده :
مامانی
1:57
تولدت مبارک نفسم
آرمان گلم به دلیل اینکه تولدت توی ماه محرم هست نمیتونم ١٦ آذر برات جشن بگیرم قبلش هم که خواستم آبان ماه برات جشن بگیرم اما به خاطر اسباب کشی نتونستم انشالله بعد ماه محرم و صفر یعنی اواخر دی ماه جشن خوبی برات میگیرم انشالله پسر گلم فردا هم میخام ببرمت برا واکسن یکسالگیت انشالله که اذیت نشی عسل من &nb...
نویسنده :
مامانی
0:44
سومین سالگرد ازدواج من و بابایی
امروز ٦ آذر سالگرد ازدواج من و بابا مازیار هست در واقع سومین سالگرد ازدواجمون. پس فردا ٨ آذر هم تولد بابائی هستش.و ١٦ آذر هم تولد عشق من آرمان هستش به همین دلیل من آذرماه رو از همه ماهها بیشتر دوست دارم ... خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی من است تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم همسر خوبم با وجود پر مهرت و نگاه گرمت دنیایی از پاکی و صفا برایم به ارمغان آوردی خوب من برای توصیف مهربانیهایت واژه&...
نویسنده :
مامانی
19:19
راه رفتن آرمان بدون کمک 1/9/1391
الهیییییییییی که من دورت بگردم آرمانی وقتی دیدم یک دفعه پاشدی و ایستادی بدون کمک من و بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری و شروع کردی به راه رفتن عینه اردک هههههه کلی ذوق کردم یه جیغ بلندی کشیدم که همه رو ترسوندمممممم خونه خاله من بودیم اونجا شروع کردی به راه رفتن خیلی خوشحالمممممممممممممممممم زودی زنگ زدم به بابایی خیلیییییی خوشحال شددددد دل تو دلش نیست که زودی بیاد ببینتت چنتا عکس از شیطنتت و راه رفتنت میزارممممم گلمممم. شیطون مامان تا راه رفتن رو یاد گرفتی گیر دادی بر بالای میز تلوزیون مامان جون موقع اذان دستاش رو بالا میبره دعا میکنه تو هم زودی یاد گ...
نویسنده :
مامانی
1:25
عکسهای دوازده ماهگی عشق ماما
آرمانی من اینجا یاد گرفته جلو تلوزیون بشینه و سینه بزنه الهی دورت بگردم طبق معمول مشغول خرابکاری شده گل من اینجا آرمان شیطونی کرده و خاله پاهاشو فلک بسته ههههه این روزا غیر قابل کنترل شدی همش زیر میز و مبل باید پیدات بکنیم هرکی زنگ خونه رو میزنه میری میشینی پشت در به امید اینکه بیاد تورو ببره بیرون جدیدا هم قهر میکنی دستت رو میزاری رو چشمات صدای گریه کردن در میاری به خیال خودت قایم شدی که پیدات نکنم الهی من دورت بگردم عسلممممممم قاشق لیوان و هرچی رو بدست بیاری این مدلی با دندونای نازت میگیری دهنت اینم سه تار خاله ازی جون که داغونش کردی خرابکار ههههه ...
نویسنده :
مامانی
23:37
عشق من دوازده ماهگیت مبارک
یازده ماهگی هم تموم شد به سلامتی وارد دوازده ماهگی شدی گل من خدارو صدهزار مرتبه شکرمیکنم هر لحضه اش هزار مرتبه شکر می خواد بچه ام داره بزرگ می شه یه ماه دیگه تولدشه خدای من خیلی سخت ولی خیلی هم شیرین بود این یکسال از بهترین سالهای زندگی من بود و هست عزیزم پسرم الان یازده ماه تمامه می تونه چهار دست و پا به سرعت جت بره کلمه مامان و خیلی واضح و کامل می گه گوشی رو بر می داره یا هر چی که دستش باشه می زاره بیخه گوشش انگاری داره تلفنی حرف میزنه وقتی دستشو می گیریم راحت راه می ره وقتی هم که نمی گیریم سه قدم راه می ره می افته عاشق ماشین بازیه یه دستش رو روی ماشین میزاره یه دستش هم کف زمین و بیب بیب میکنه و برا خودش میره جلو در کمد لباسشو می تون...
نویسنده :
مامانی
12:34
آخرین عکسای آرمانی سفر شمال
آرمان و بابایی کنار ساحل اینجا ارمان همش گریه میکردی که بری بغل آقای صیاد که داشت ماهی میگرفت اینجا هم پارک قوری لایجانه اینجا هم کلی داری کیف میکنی اینم مدل جدید خوابیدن آرمان ...
نویسنده :
مامانی
1:07
سفرنامه شمال 2
وای از دست آرمان گلی که خیلی اذیتم کردی توی سفر داخل خونه جیغ داد بیداد همش میگی دد دد میخوایی بری بیرون تا میریم بیرون گریه میکنی میخایی برگردیم خونه بدجور حالمو گرفتی مامانی یک هفته اول که همش خونه بودم به خاطر سرما خوردگیت چند روز هم حسابی بارون بارید دیروز فقط برا اولین بار رفتیم خونه عمه گیتی عمه بابا مازیار نهار اونجا بودیم ساکن آستانه اشرفیه هستن من آستانه رو خیلی دوست دارم نهار خوردیم شوهر عمه گیتی برا نوه اش یه تاب خیلی باحال درست کرده تو هم که همش بی تابی میکردی گریه میکردی برای یک ساعتی این تاب به داد من رسید و آرومت کرد یک ساعت هم خوابیدی ساعت ٥ منو بابایی بردیمت بیرون که برات لباس بخ...
نویسنده :
مامانی
0:26