14 ماهگی آرمان جون و یه اتفاق خیلی بد
پایان ١٤ ماهگیت و آغاز ١٥ ماهگی واقعا چه زود گذشت باورم نمیشه این ایام خیلی به سرعت دارن میگذرن میدونم روزی میرسه که دلتنگ این دوران شیرین کودکیت باشم روز به روز داری شیرین تر میشی و به همون اندازه شیطونتر و خطر ناککککککککککک ١٧ صبح بردمت بهداشت قد ٨٥ وزن ١١ کیلو دور سر ٥/٤٧ همه چی خوب بود به خاطر مریض شدنت که ده روز اسهال استفراغ داشتی یه کوچولو وزنت کم شده بود اما خدارو شکر الان خوبه خوبی همون روز عصرش من و مامان جونی خونه بودیم تو هم بازی میکردی از این اتاق به اون اتاق یا همش پشت مبلا بودی یه لحظه از جلو چشمم غیب شدی دویدم اومدم دنبالت فکردم رفتی پشت مبل گشتم نبودی تو آشپزخونه رفتم نبودی تو حموم نبودی سرم داغ شد حالم داشت بد میشد اومدم اتاق خاله الهام دیدم نشستی بین یخچال و دیوار و از پشت یخچال یه چی دسسته گذاشتی دهنت داری میخوری روشو خوندم داروی شیمیایی و الکلی مربوط به ریزش مو بود حالم بد شد مامان جون نزدیک بود سکته کنه از ترس دهنتو بو کردم بو الکل میداد اما نمیدونم خوردی ازش یا فقط به دهنت مالیدی مامان فاطمه کلی ماست داد خوردی بعد چند لحظه شروع کردی بالا اوردن از شب قبلش بالا میوردی گفتم یکم کسل بودی نمیدونستیم این بالا اوردن مربوط به این الکل خوردنت بود یا به کسالتت بابا رضا که خداییش به مرز سکته رسید میترسیدم ببرمت بیمارستان و اذیتت کنن معدتو بخوان شستشو بدن بردیمت دکتر ریه هاتو چک کرد گفت خدارو شکر اسیب نرسیده به ریه هات چون این دارو قبل از هرچی ریه رو تخریب میکنه از اون روز به بعد حتی یک ثانیه نمیزارم از جلو چشمام دور شی بخدا بخیر گذشت کلی صدقه نذر نیاز...اخه ما همه چی رو از جلو دستت جمع کردیم من نمیدونم اون دارو پشت یخچال چه میکرد و تو چه جوری اونو پیدا کردی نمیدونم...