عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نفس ماما

سومین سفر آرمانی و آغاز هشت ماهگی و زدن واکسن

1391/4/18 16:06
نویسنده : مامانی
426 بازدید
اشتراک گذاری

گل مامانی هر چقدر بگم شیرین و شیطون شدی کم گفتم منم عاشق شیطنتت هستم ماچروز دوشنبه ١٢ تیر ماه همراه باباجون و مامان جون و خاله هات حرکت کردیم به سمت قم که نیمه شعبان قم باشیم اول من نخواستم همراهشون برم ترسیدم اذییت بشی تو ماشین اما باباجون اصرار کرد که همراهشون برم ساعت ٩ شب حرکت کردیم باباجون گفت شب رو بریمم که هوا خنکه و توی مسیر اذیت نشی و خوب لالا کنیخمیازه دوساعت اول بیدار بودی بازی میکردی شیطونی میکردی شیطاناما کم کم خوابت برد همش جلو بودی تو بغل مامان جون فقط یکی دوبار اومدی عقب شیر خوردی خوشمزهبازم رفتی جلو نشستی اخه دوست داری با کولر ماشین با دکمه های ضبط ماشین با فرمون ماشین بازی کنی تقریبا ٢ شب رسیدیم خرم آباد اونجا یه توقف داشتیم کمی استراحت کنیم بیدار شدی گرسنه بودی یکم گریه کردیگریه اما شیرتو خوردی لباساتم عوض کردم یکی دوساعت بیدار بودی دوباره خسته شدی لالا کردی تا خود اراک خواب بودی اما دو سه ساعت مونده بود برسیم قم بیدار شدی خلاصه ساعت ٨ صبح رسیدیم قم و رفتیم خونه عمه ها خدارو شکر اصلا غریبی نکردیهورا و توی بغل همه میرفتی شب اول با خودم بردمت بیرون که برات لباس بخرم اما خیلی گزیه کردیقهر بیتابی میکردی مجبور شدیم برگردیم خونه البته هوا گرم بود فکر کنم کلافه شده بودی دیگه همش خونه نشستم بیرون نمیرفتم اخه اذیت میکردی دل شکستهچند بار به کل از اینکه رفتم سفر پشیمون شدم  انقدر اذییت کردی که از رفتن به مشهد (شهریور ماه) منصرف شدمتعجب قم خیلی شلوغ بود به خاطر مسافرای زیادی که اومده بودن منم نتونستم با تو جایی برم نه حرم رفتم نه جمکرانگریهموند به دلم اما خب چاره ایی نبود انشالله ساله دیگه که بزرگتر شدی میریم به همین خاطر نشد ازت عکس بگیرم اخه همش خونه بودم  خلاصه چهار روزی اونجا بودیم  در کل خوش گذشت روز جمعه به طرف اهواز برگشتیم دقیقا روز جمعه هم ٧ ماهگیت تموم شد و پا توی ٨ ماهگی گذاشتیبغلمامان جون و آقا جون هم برات دوتا بلرسوت خوشگل خریدن دستشون درد نکنهخوابخاله الی هم برات یه استخر بادی کوچولو خرید پر از توپش میکنیم میشینی بازی میکنی کیف میکنیمژهشنبه صبح ساعت ٤ صبح رسیدیم اهواز خیلی خسته بودیم دو سه ساعتی خوابیدم وقتی بیدار شدم نتونستم ببرمت بهداشت خیلی خسته و خوابالود بودمخمیازهو قرار شد ١٨ با مامان جونی ببریمت بهداشت صبح یکشنیه بردمت بهداشت و وزنت ٨٦٠٠ بود دور سر ٤٥ و قدت ٧٣ خدارو شکر همه چی خوب بودهوراو واکسن هپاتیت که باید ٦ ماهگی میزدی ولی چونکه تموم کرده بودن موکول شد به ٧ ماهگیت واکسن رو که زدن به پات خیلی گریه کردی دلم کباب شد و خون اومد میخواستم رو سر خانمه داد بزنم الهی بمیرم برات گلمگریهاما خدارو شکر تب نکردی مرتی بهت استامینوفن دادم اما تا یک سالگیت راحت شدی گلم واکسن نداریهورا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان سامیار
18 تیر 91 18:48
ماشالا به آرمان جونم قشنگم زیارتت قبول ایشالا همیشه به گردش خاله جون دیگه تا 1سالگیت راحتی واکسن نداری میبوسمت محکم
سیا کیا
18 تیر 91 22:50
ای جونننننننننننننمممممممممممممم چه خنده قشنگییی مشاالااااااااااااااااااااا به جام ببوسش احلام جون
سیا کیا
19 تیر 91 0:38
خدا نکشدت احلام مردم از خندههههههه امر خیر هاهاهاااااااااااااا
غزال
19 تیر 91 10:22
من فدای تو پسر خوش خنده بشم! ای بابا احلام جونم دیگه مسافرت واقعا حال نمیده! آدم بیزار میشه به خدا ! باید واستیم این وروجکا بزرگ بشن. ولی اگه خواستی بیای مشهد خبر بده شاید تونستیم همدیگرو ببینیم. بوووووووس برای مامان و پسر
الناز(مامان بنیا
19 تیر 91 13:38
اخی عزیزم قربونش برم که گرمش شده مگه 8 ماهگی واکسن دار ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خانمی
19 تیر 91 22:53
سلاااااااام احلام جونم.........چند وقته ازت بی خبر بودم هر موقع وبلاگتو باز میکردم پیغام میداد که اشتباه شده.......عزیزم گل پسرت چه بزرگ شده و با مزه....ببوسش
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد