عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

نفس ماما

سفرنامه شمال1

1391/8/1 17:43
نویسنده : مامانی
437 بازدید
اشتراک گذاری

آرمانی مامان توی 11 ماه چهار بار مسافرت رفت الهی قربونت برم پسرم همش اهل

تفریح و گردشه جمعه 28 پرواز اهواز به رشت داشتیم ساعت 4 آماده شدم آرمانی رو

آماده کردم همه وسایل و لباساتو جمع کردم با مکافات چند دست لباس گرم برات خریدم

پیدا نمیشد آخه اهواز هنوز هوا گرمه خلاصه آماده شدیم و باباجون (بابای من) و خاله ابی

مارو به فرودگاه بردن ساعت 5 فرودگاه بودیم ساعت پرواز 6:45 بود که اعلام کردن پرواز

با تاخیر انجام میشه به علت بدی هوا همه تعجب کردن آخه هوا خوب بود نه خاک بود

نه بارون به ناچار صبر کردیم بابا مازیار خیلی ناراحت بود استرس داشت پرواز کنسل

بشه آخه 8 ماه بود شمال نرفته بود تا ساعت 10 شب بلا تکلیف بودیم اما چند لحظه

بعد اعلام کردن پرواز انجام میشه گلم خیلی اذیت شدی همش بهونه میگرفتی الهی

بمیرم برات پسرم بلاخره رفتیم سوار هواپیما شدیم و ساعت 11 شب پرواز انجام شد

تا نشستیم داخل هواپیما سه تا بچه گریه میکردن یکیشون نوزاد بود خیلی گریه کرد

انگاری رو تو هم تاثیر گذاشتن تو هم شروع کردی به گریه ای وای انگار تو مهد کودک

نشسته بودیم نه هواپیما دوبار آیت الکرسی روت خوندم تا بخوابی و خدارو شکر که

خوابیدی و تا رشت رسیدیم وارد فرودگاه شدیم همش خواب بودی ماشین گرفتیم

وبه خونه بابابزرگت رفتیم تا رسیدیم بیدار شدی ساعت 2 شب بود غریبی کردی

نمیدونم محیط خونه برات  آشنا نبود تا صبح جیغ میکشیدی گریه میکردی دیگه منم

گریم گرفته بود هرکاری میکردیم ساکت نمیشدی همه تلاش میکردن آرومت کنن

همش حالت ترس داشتی و جیغای بلند میکشیدی بمیرم برات مامانی میدونم غریبی

کرده بودی بابابزرگ و مامان بزرگت و عموهاتو ندیده بودی 3 ماهت بود اومدیم شمال

چیزی یادت نیود که خلاصه با هزار بدبختی آرومت کردم و خوابیدیم اما فردا صبح که

بیدار شدی شکر خدا خوش اخلاق بودی با عمو کوچکت حسابی بازی کردی و همش

دوست داشتی ببریمت تو باغ اما عصر همون روز آب ریزش بینی داشتی و تب کردی

و رفتیم دکتر خلاصه خونه نشین شدم به خاطرت آخه نفس مامان سرما خورده دکتر

گفت ممکنه آلرژی باشه مرتب دارم بهت دارو میدم شلغم سوپ مایعات گرم انشالله

خوب بشی فعلا چنتا عکس از گل پسرم میزارم تا بعد و ادامه سفر رو بیام بنویسم

آرمان ماما در حال چیدن پرتغال از باغ خونه بابا بزرگش

 

آرمان و عمو کوچیکه

 

آرمانی و بابایی

آرمان اینجا گریه میکرد کدورو میخواست ار تو باغ بچینه و بابایی این کارو براش کرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مینا مامی پویان
2 آبان 91 2:01
ای جونم به ارمانیییییییییییی با این عکسای خوشگلشششششششششش ایشالله بهتون خوش بگذره و هر چی زودتر هم پسر گلمون خوب بشه تا به مامانی هم خوش بگذره
خالو
3 آبان 91 0:09
چه اخمو، بداخلاق
سارا (مامان درسا)
3 آبان 91 7:24
ماشالا خاله چه مردی شدی واسه خودت ... مرد که گریه نمیکنه خاله الهی سارینا جونم درکت میکنم بی قراری بچه ها آدمو داغون میکنه ... همیشه خوش باشین عزیزم
خاله الهام
3 آبان 91 20:10
خاله فدات بشه الهی دورت بگردم خاله یه هفته ندیدمت دارم دغ میکنم جیگرممممممممممممممممممممممممم
مامان سامیار
5 آبان 91 22:33
ماشالا به آرمان جونی خاله آخی ایشالا زودی خوب بشی گلم همیشه خوش باشین بوس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد